Panisaخود منPanisaخود من، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه سن داره
مادربزرگ خدا بيامرز مادرم در بهشتمادربزرگ خدا بيامرز مادرم در بهشت، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مامان مهنازمامان مهناز، تا این لحظه: 41 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
بابا مهديبابا مهدي، تا این لحظه: 41 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
شروع علاقه مندي به اشپزيشروع علاقه مندي به اشپزي، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
پدر بزرگ مادرم در بهـشتپدر بزرگ مادرم در بهـشت، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره
شروع سنتورشروع سنتور، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
شروع فلوتشروع فلوت، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
دوستی با هانیه و نازنیندوستی با هانیه و نازنین، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
رفتن به مدرسه ی جوانه هارفتن به مدرسه ی جوانه ها، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
وبلاگموبلاگم، تا این لحظه: 3 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره
محرم سال٩٩محرم سال٩٩، تا این لحظه: 3 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
انتشارات داستان نوسيمانتشارات داستان نوسيم، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

دخـــــــتـــــــღـــــری بـــــا مــــــஐـــو های لـــخـــت

𖤛به وبلاگم خوش اومدی𖤛

سری ۱۱

كرد  من گفتم جك بايد يه مدت طولاني بريم ماه  شايد در كنارش سياره اي باشد   رفتيم ماه   اينجا خيلي  خلوته نگرانم دوباره موجودي فضا پيما مون رو بخوره

جك ميگه نگاه كن يه سفينه  من گفتم بدو پشت اون تپه 

من كفتن جك اينا رو ببين موجوداتي با اين شكل

Attachment.png

 شايد حدود صد تا بودن  به جك گفتم جك ببين يكي از اونها يه كنترل دستش بود با يه دكمه يه مخفيگاه ديدم  اخريشون نگاهي به دور و ورش انداخت و رفت جك گفتبيا بريم منم  اومدم 

ارام رفتيم باورتون نميشه  انقدر بزرگ بود كه 

يكي  گفت بي بابا دي بوبو دي تا 

انيكي گفت تاتا تو نا بيب

جك گفت مي فهمي چه ميگويند 

 من گفتم نه 

زبان ادم فضايي هاست ديگر

من و جك مشغول گفتگو شديم كه يكي شان گفت 

تي تا بي بي بابا سي

جك گفت اي واي  من گفتم لابد ميگويد شما كي هستيد و اينجا چه ميكنيد

جك گفت به مظرت حالا چه ميشود گفتم چه ميدانم بعد ديگري با خوشحالي و داد و فرياد گفت

بيب بوب بابابا دي دو 

يكهو ديدم كه يه ادم پايين اومد و گفت سلام من  كلارا هستم ما هم خودمونو معرفي كرديم 

كلارا گفت شما اينجا چيكار ميكنيد ما گفتيم براي تحقيقات درباره كره ماه امديم توچي

كلارا گفت دقيقا چند سال پيش  من از زمين به ماه رفتم متاسفانه براي برگشت  سوخت نداشتم

و همينطور كه ارتباطم با پايگاه برقرار نشده  من همش يه جا در ما ه ميگشتم اما جايي براي خواب 

نداشتم هميچنين خوراك تا اينكه با اين موجودات اشنا شدم  الان چند سال ما براي درست كردن يه فضا پيما ي جديد در حال كار هستيم  نه كسي  ميامد در ماه نهموجودي  جك گفت  چرا با سفينه اين موجودات نميروي  كلارا گفت اخر اين سفينه بر روي اين موجودات اسكن شده هر چقدر خواستن بيايم اين علامت را ميزد

Attachment_1.png

كلارا گفت ١٠سال است دلم براي خانواده ام تنگ شده انها را نديده ام 

جك پرسيد كلارا  تو در كجا هستي گفت در امريكا شهر لسانجلس 

جك گفت شهر ما نيو يورك است اما در هر حال تو را با خودمان ميبريم

كلارا گفت  خدا را شكر اما اين فضا پيما نصفه كاره چي جك گفت ان را ولش كن بگذار براي ديداري ديگر با ماه كلارا خوب حرف هاي ادم فضايي ها را بلد بود 

بهشان گفت بي ضا بيتا كو دا دي

 انها يه صدا گفتن بو بیدی بی بیدی بی بیبیدی با

من گفتم کلارا تو چطور زبانشان را بلدی کلارا گفت بعد ده سال تو زبانشان فول میشی 

الان تو بهشان چی گفتی 

کلارا گفت دوستان عزیزم الان باید برم تا دیدار بعدی خدا نگهدا 

انها هم گفتن منتظرت میمانیم

کلارا گفت باید برویم  

سوار فضا پیما شدیم در این یک سال که در برگشت به امریکا بودیم

کلارا زبان  فضایی را یادمان داد دقیقا به پایگاه امریکا رسیدیم کلارا به سمت لسانجلس رفت 

ما هم به سمت نیویورک با هم خداحافظی کردیم و از هم فاصله گرفتیم  جک گفت تام بهتره بریم و  

کتابو کامل کنیم جک انرا نوشت  نفصل دوم کناب بود به نام زبان فضایی 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)